یه شهری بود که سوخت...

متن اصلی

یه شهری بود کنار رود بزرگ هیرمند،شهری که مردمش بهش می‌گفتن شهر هنر یا شهر صلح ،چون همه با هم مهربون بودن و هیچ سلاح و دیواری نداشتن.هر کسی تو این شهر کاری بلد بود: یکی کفش می‌دوخت، یکی پارچه می‌بافت،یکی ظرف درست می‌کرد، یکی گردنبند و دستبند می‌ساخت.

تو همین شهر،یه روز یه دکتر مهربون، که از همه دانا‌تر بود،برای اولین بار در دنیا،دخترکی که سردرد داشت،رو جراحی کرد و یه تیکه از جمجمه‌ش رو برداشت تا دردش خوب بشه؛و این شد نخستین جراحی مغز توی تاریخ!

یه دختر دیگه تو این شهر بود که یه چشمش نمی‌دید.ولی آدم‌های دانای شهر براش یه چشم مصنوعی ساختن!تا نداشتن چشمش کمتر اذیتش کنه.و این هم شد نخستین چشم مصنوعی جهان!

آدم‌های خلاق شهر،از خاک و گل‌نما جام‌هایی می‌ساختن .یه روز روی یکی از این جام‌ها داستان یه بز و درخت رو کشیدن جوری که وقتی جام رو می‌چرخوندی انگار بز حرکت می‌کرد!و این شد نخستین انیمیشن دنیا!

بچه‌های باهوش شهر،با دوستانشون بازی می‌کردنیه روز، توی یکی از گورهایه تخته با ۶۰ مهره پیدا شد که مردم باهاش بازی می‌کردنو این شد قدیمی‌ترین تخته‌نرد جهان!

آدم‌های این شهر،یه خط‌کش مخصوص ساختن که دقتش تا نیم میلی‌متر بود! خیلی عجیب،این شد قدیمی‌ترین و دقیق‌ترین خط‌کش دنیا!

توی کوچه‌های شهر هم،لوله‌هایی زیر زمین کشیده بودنتا آب از این سر شهر به اون سر شهر برهو هرجا که لازم بود،آب پاکیزه یا فاضلاب شهر رو مدیریت کنن.این شد یکی از پیشرفته‌ترین سیستم‌های آب‌رسانی و فاضلاب آن زمان!

در بازار شهر سوخته،صدای چکش و نخ ریسی و دوخت‌ودوز همیشه شنیده می‌شدکفش و پارچه و زیورآلات و ظرف‌های نقش و نگار‌داردر کارگاه‌های پر از نور ساخته می‌شد.شهر یعنی خانه‌ی هنر و ذوق و دوستی!قصه می‌گن که این شهر بزرگگاهی با سختی‌هایی روبرو شد:گاهی کم‌آبی اومد،گاهی کار و کاسبی کم شد،کم‌کم مردم دیگه اون‌جا زندگی نکردند،اما جادوی هنر و دانایی‌شون توی خاک جا موند .تا روزی که باستان‌شناس‌ها پیدا کنن و دوباره قصه‌هاش زنده بشه!

این شهر، هنوز هم پر از راز و قصه است؛ شهری که یادگار دوستی، هنر و دانش در دل کویر ایران است.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *